دکتر غفاری، عضو هیأت علمی دانشگاه تهران:
سهگانه «بحران» در نظام آموزشی جدی است / تربیت استاد مهمتر از تربیت دانشجو است / مصرف بدون جایگزین سرمایههای انسانی، اسفناک است / رهبران سیاسی و اقتصادی از تفکر فلسفی اجتناب میکنند
لیلا احمدی، کارشناس روابط عمومی دانشگاه تهران به مناسبت روز جهانی فلسفه در مصاحبه با دکتر حسین غفاری، به مسائل مختلفی در ارتباط با ماهیت و جایگاه فلسفه در جامعه، تأثیر فلسفه بر زندگی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی و نیز نقدی که از نگاه فلسفه متوجه نظام آموزشی کشور است، پرداخته است.
- آقای دکتر لطفاً بفرمائید نامگذاری روزی به نام فلسفه میتواند به حفظ جایگاه فلسفه و زندهماندن ارزش آن کمک کند؟
خب به طور کلی پاسخ مثبت است، میگویند از دل برود هر آنچه از دیده رود. هر چیزی وقتی که بر انسان عرضه نشود، کم کم فراموش میشود. این به خصوص در اموری که در حوائج ظاهری انسان به چشم نمیخورند، بیشتر مصداق است، به خصوص فلسفه که به دلیل نداشتن جذابیتهای اقتصادی و شغلی و غیره از منطق و دایره توجه برنامهریزان اجتماعی حتی در سطوح فرهنگی به کلی خارج است. چندی پیش یکی از استادان دانشکده ادبیات که علی القاعده باید مرکز علوم انسانی باشد از بنده به طور دوستانه پرسید که راستی این سوالی که میکنم به شما برنخورد، ولی میخواستم بدانم که این فلسفه که شما وقت خود را صرف آن میکنید به چه دردی میخورد و به چه کاری میآید؟ خب وقتی که وضع یک استاد دانشگاه در رشتههای انسانی از نظر ناآگاهی به فلسفه که علیالقائده پایه و بنای همه علوم انسانی دیگر است چنین باشد، وضع بقیه خود به خود معلوم است. لذا حداقل طرح این پرسشها هر از گاهی میتواند یک آگاهیبخشی و لو بسیار مختصر داشته باشد.
رسالت اصلی فلسفه کشف ریشههای وجودی آدمی است
- رسالت فلسفه از نظر شما چیست؟
اگر بخواهیم به این سوال به طور خیلی کلی و بنیادی پاسخ دهیم باید گفت وظیفه فلسفه، هویت بخشی وجودی به انسان است. مقصودم از این هویت بخشی، مخصوص هویت ملی و فرهنگی مختص به هر قوم و ملت و جامعهای نیست، بلکه هویت وجودی انسان به طور بسیار عام و در سطح جهانی، نسبت به جایگاه وجود وی در نظام هستی به دلیل موقعیت وجودی وی در جهان و به دنبال آن چشماندازی برای داشتن یک الگوی کلی برای زیستن انسانی است. البته این رسالت همه فلسفههای بزرگ کلاسیک از ۳۰۰۰ سال پیش تا کنون در کل فرهنگ بشری است، اگرچه در دوران جدید و معاصر در فرهنگ غربی به دلایل متعدد فلسفی، اجتماعی، اقتصادی و مسلط شدن دیدگاه علمی بر حوزه رسالت فلسفی، در بسیاری از فلسفههای جدید این رسالت رخت بربسته و جای خود را به دیدگاههای محدود، منطقهای، سیاسی، اجتماعی و امثال آن داده است، ولی هیچ یک از این امور نمیتواند مانع اندیشیدن انسان به موقعیت و جایگاه خود در نظام هستی و تلاش برای رسیدن به یک تبیین معقول برای زیستن انسانی و آگاهانه و فراحیوانی و فرامادی باشد. به هر حال رسالت اصلی فلسفه کشف ریشههای وجودی آدمی و دلیل برای بقای زندگی انسانی است.
البته عوامل دیگر فرهنگی و به طور مشخص دین نیز به طور موازی با این رسالت فلسفی همپوشانی دارد، ولی باید در نظر داشت اولاً همه مردم به خصوص در روزگار کنونی و دوران جدید از منظر دینی به حیات انسانی خود نگاه نمیکنند و ثانیاً و مهمتر آنکه حتی فهم موضع دینی درباره هستی و انسان و برنامه حیات اخلاقی و انسانی وی، هرگز فارغ از تبیینهای عقلی مستقل در این باره نیست و نخواهد بود و لذا داشتن یک انسجام فکری و بنیاد عقلانی نسبت به هویت وجود انسانی، در فهم و تفسیر دیدگاه ارائه شده در ادیان بسیار تأثیرگذار و کمک کار خواهد بود.
حوزه کاربردی فلسفه مربوط به همه انسانها حتی افراد بیسواد و معمولی است
- آیا فلسفه متعلق به همه انسانهاست و یا اینکه به گروه خاصی از متخصصان و فیلسوفان تعلق دارد؟
البته فلسفه مانند همه رشتههای دیگر علوم و معارف بشری، دارای یک برنامه آموزشی تخصصی و اصطلاحی است همانند ریاضیات، فیزیک، نجوم، زیستشناسی و حتی ادبیات در سطح دانشگاهی و تخصصی.
ولی این موضوع به معنای کارکرد اختصاصی فلسفه یا هر علم دیگری فقط برای متخصصان آن علم نخواهد بود، بلکه رشتههای تخصصی برای فهم بهتر و روشمند و سریعتر دانشهاست تا سپس با بیان مناسب در اختیار اقشار وسیعتر و در مراحل کاربردی قرار گیرد. اتفاقاً فلسفه از این جهت نسبت به همه علوم دیگر این مزیت اختصاصی را دارد که حوزه کاربردی آن به طور گسترده مربوط به همه انسانها حتی افراد بیسواد و معمولی است، یعنی سوال و پرسش وجودی فلسفه سوال همگانی و همهگیر است. بر خلاف مثلاً فیزیک که پرسش آن در مورد ساختارهای پدیدارهای فیزیکی سوال عمومی نیست و حتی اگر آن را به طور ساده هم برای همه توضیح دهید بسیاری از افراد علاقهای به دانستن قوانین حرکت، نور، موج، الکتریسیته، میدان نیرو و غیره ندارند و از این علوم فقط خواستار به دستدادن نتایج فعالیت خود در حوزه آسانسازی زندگی طبیعی هستند.
ولی در مورد سوال فلسفه به خلاف، خود سوالات، مورد علاقه همه انسانهاست و پرسشها و پاسخها همه مسائل بنیادی همه انسانها هستند. اگرچه ارائه آنها به صورت اصطلاحی و تخصصی برای همه قابل فهم و پیگیری نیست، ولی اگر روش ارائه توسط افراد واسطه بین تعلیمات تخصصی و مفاهیم عمومی، رعایت شود، خوب است. فلسفه اصولاً علم تخصصی به این معنا نیست، بلکه علمی است برای زدودن ابهام از پرسشهای بنیادین آدمی.
برنامهریزی نظام آموزشی ما هیچ هدفی را دنبال نمیکند / تربیت استاد مهمتر از تربیت دانشجو است/ با مصرف بدون جایگزین سرمایههای انسانی، فضای علمی استادان دانشگاه اسفناک است
- به عنوان استاد فلسفه بفرمائید هدف از تربیت دانشجوی فلسفه چیست و فارغالتحصیل فلسفه بعد از پایان تحصیل چه رسالتی بر عهده دارد؟
این پرسشی است که با کمال تأسف در مورد کلّ نظام آموزشی ما در همه سطوح آن مطرح است و به طور خاص در نظام دانشگاهی و به طور خاصتر در علوم انسانی و نهایتاً به طور اخصالخواص در رشته فلسفه! و این پرسشهای چندگانه به طور فاجعه آمیزی یک پاسخ مشترک دارد و آن فقدان هر گونه هدف مشخص عقلایی و برنامهریزی شده در سطح کلان اجتماعی است. از دوره اول ابتدایی که میتوان آن را استثنا کرد، چون حداقل یادگیری سواد خواندن و نوشتن و حساب و ریاضی اولیه و امثال آن را میتوان هدفگیری اولیه همه جوامع انسانی دانست، ولی بعد از آن در چاه بیهدفی و بیبرنامگی سرنگون میشویم. میدانم که بلافاصله با یک واکنش دفاعی و بلکه تهاجمی سریع روبهرو میشوم که آقا نظام آموزش و پرورش برای چندین و چند سال آینده برنامهریزی دارد و نظام دانشگاهی فلان و بهمان است، ولی بدبختی همین است که همین برنامههای روزمره تازه آن هم کپی شده از دهها سال گذشته کشورهای غربی را به عنوان هدف تلقی میکنیم.
سوال ما این است که این آموزشها برای رفع چه نیازی در سطح فرد و جامعه طراحی شدهاند، یعنی جوانی که دیپلم متوسطه میگیرد قرار است چه کاری بکند که لازم است این آموزشها را ببیند؟ و اگر میدانیم که قرار است چه کاری و چه فایدهای از این آموزشها حاصل شود در این صورت میپرسیم آیا این فایدهها در طول دهها سال اجرای این برنامهها حاصل شده است یا نه و اگر این آموزشها به کاری نمیآیند، نه در سطح افراد و نه در سطح جامعه، آنگاه چرا این برنامههای بیخاصیت و فایده را با این همه هزینههای گزاف که گزافتر از همه آنها عمر پرارزش جوانان ماست، اجرا میکنیم؟
برای اینکه این بحث بسیار پردامنه و بنیادی است فعلاً از تفصیل بیشتر مطلب خودداری کرده و به نظام دانشگاهی آن هم در محدوده علوم انسانی و سپس رشته فلسفه اشاره میکنم. اگر انسان عاقلی مدتی در فضای آموزش دانشگاهی، سبک و روش آن و سپس محتوای هر رشته و سپس نتایج آن سیر کند با نهایت تعجب از این بیهوده کاری که قومی آن هم در سطح فرهیختگان آن قربه الی الله انجام میدهند، حیران میشود. در این نظام دانشگاهی در هر رشتهای که باشد طی چهار سال دوره لیسانس و دو سال فوق و سه تا چهار سال بعد از آن به عنوان دکتری، تعداد عناوین را در هر نیم سال حداکثر ۱۵ جلسه پر میکند و نیم سال بعد عنوان دیگر. عناوین پرطمطراق، ولی ماهیت و شیوه برنامه آموزشی چنین است که هر نیم سال حداکثر ۲۰ تا ۳۰ صفحه از یک کتاب یا جزوه خوانده میشود و سپس نیم سال بعدی عنوان دیگری، در نهایت کل تعلیمات آموزشی یک نیم سال فقط این است که دانشجو میگوید ما این درس را خواندیم و استاد میگوید درس دادیم! ولی بهره علمی واقعاً به اندازه یک بند انگشت هم نیست. در دوره ارشد و دکتری هم وضع اندکی بهتر است، به طوری که شما فقط گویی به افراد یک تعداد کاتالوگ برای آشنایی با محصولات علمی مربوطه دادهاید. از این بدتر اینکه معلوم نیست این کاتالوگها اگر هم محتوایی ارائه کنند قرار است به چه دردی بخورند.
نکته دردآور آن این است که استادان فعلی هم کم و بیش دانشآموختگان همین سیستم و نظام هستند با مقداری بزک و آرایش البته علمی. فرض را بر این بگذاریم که همه چیز در آموزش درست و به سامان باشد، قرار است فارغالتحصیلان باستانشناسی، جغرافی، تاریخ، ادبیات، روانشناسی، جامعه شناسی و غیره چه کارهایی برای جامعه انجام بدهند و چه خیری از این نظام آموزشی عاید جامعه شود؟ یعنی باید دید که اگر هدف نظام آموزشی دستیابی به حقیقت و واقعیت علمی در هر درس و رشته باشد، این موضوع از ابتدا با روش آموزش نظام واحدی و نک زدن علمی در فاصلههای زمانی یاد شده منافات دارد و اگر هدف نظام آموزشی، برطرف کردن نیازهای کشور در سطوح مختلف است، در این صورت باید بتوان نشان داد که انبوه صدها هزار نفر دانشآموختگان دانشگاهی به کار کدامین نیاز جامعه میخورند و واحدهای متقاضی این نیروهای کار اعم از بخش دولتی و خصوصی کدامند؟ خواهیم دید که به جز تعداد بسیار اندکی از پستهای آموزشی در آموزش و پرورش، هیچ واحدی از دستگاههای مشغول به کار، قابلیت نظری و عملی برای جذب این نیروهای فاقد هرگونه کارایی عینی در دانشگاهها را ندارند و اینجا اولین ایستگاه فاجعه ملی تحصیل کردههای بیکار پدیدار میشود، کسانی که با بهرهمندی از عناوین فاقد محتوای لیسانس، فوق لیسانس و خصوصاً دکتری دارای توقعات بالایی از نظام اشتغال جامعه هستند و بعد از چند سال سرگردانی مشغول به مشاغل کاذب و یا مشاغل سطح پایین از نظر ردهبندیهای موجود اجتماعی میشوند.
هنوز معضل سومی نیز در نظام آموزشی و آن هم مربوط به ساز و کار انتخاب دانشجوست که عامل علاقه فردی و نیز استعداد لازم ذهنی که متناسب با رشته مورد انتخاب باشد در کمترین درجه به چشم میخورد. همه اینها که گفته شد در رشته فلسفه به اضعاف مضاعف بیش از دیگر رشتهها به چشم میخورد؛ از عامل تقاضای بازار کار که برای این رشته در همه سطوح صفر است، حتی آموزش پرورش نیز لیسانس فلسفه را در ردیف نیازهای خود اعلام نمیکند. از جهت عامل علاقه به جرأت و با استناد به تجربه طولانی تدریس در این رشته میگویم که کمتر از ۲۰ درصد دانشجویان این رشته مختصر علاقهای به آن داشته باشند و باقیمانده دانشجویان و مؤکد در مقطع لیسانس، نه تنها فاقد علاقه شخصی و بلکه واجد یک نوع بیگانگی و ناسازگاری با رشته خود هستند.
از همه اینها که بگذریم این رشته به لحاظ محتوایی مشکلترین رشته به طور مطلق حتی نسبت به علوم ریاضی و مهندسی است و در نقطه مقابل، پذیرفتهشدگان در کنکور صرفاً به علت سطح پایین تقاضا و نمره قبولی به آن وارد شده و معمولاً فاقد شرایط ذهنی لازم برای تحمل دشواریهای محتوایی این رشته هستند و نتیجه کار معلوم است؛ رشته دشوار با محتوای کمجاذبه و بازار کار صفر و زیر صفر و استادانی که نوعاً فاقد تواناییهای لازم برای ارائه گزارش جامع و قانعکننده در موضوعات مورد بحث هستند. اکنون شما بگویید هدف و رسالت از تربیت دانشجوی فلسفه چیست؟ و رسالت آن بخت برگشته در دوران بیکاری و بطالت! چه میتواند باشد.
نکته بسیار مهم دیگری که در نظام آموزشی کشور کمترین توجهی به آن نشده است و میتوان گفت اساساً صورت مسئله آن به کلی مغفول واقع شده است، مسئله تربیت استاد است. یعنی تمام دغدغه نظام اگر درست تشخیص دهد و درست عمل کند شیوه تربیت دانشجو است و حال آنکه هرگز کسی نمیپرسد این عمل تربیت دانشجو را چه کسی باید انجام دهد! و هشدار میدهم که فعلاً مقصود بنده از تربیت، مسائل اخلاقی و شخصیت انسانی و معنوی نیست، اگرچه که این خود از مهمترین مسائل است. خیر مقصود همان تربیت علمی در همان رشته است. مگر نه اینکه این کار بر عهده استادان است، ولی از خود نمیپرسیم که استادان چگونه و تحت چه شرایطی تعلیم دیدهاند؟ میگوئید در دانشگاههای کشور و همه در بالاترین مدارج تحصیلات تکمیلی یعنی دارای مدرک دکتری هستند و نیز احیاناً چند مقاله علمی پژوهشی نیز چاپ کردهاند! مجال توسعه بحث نیست به اختصار بگویم که روش فعلی دانشگاهها در بالاترین سطوح خود قادر به تربیت یک استاد مسلط به موضوع کار خود نیست و اگر در گذشته در پارهای از علوم انسانی استادان برجستهای چون فروزانفر، غنی، قزوینی و محمود شهابی و حتی یحیی مهدوی و دهها چهره علمی برجسته از این قبیل حداقل در علوم انسانی داشتهایم به جهت سابقه تعلیم و تعلم در فضای حوزوی بوده و سپس تکمیل و توسعه معلومات خود احیاناً در دانشگاههای خارجی، ولی با مصرف بدون جایگزین آن سرمایهها، اینک فضای علمی استادان دانشگاه اسفناک است، قصد کاستن اوج و قدر خود و همکاران خود را ندارم، ولی باید دانست که مسئله استادی دانشگاه غیر از مدرک دکتری است.
اجمالا به عنوان نشانهای از یک راه حل عرض میکنم که اگر روزگاری عزم جدی بر اصلاح نظام آموزشی کشور باشد و مردانی کارامد و توانمند با در اختیار داشتن امکانات و بودجه کافی، متصدی این امر شوند، میتوان ضمن دقت در گزینش استاد و تهیه شیوهنامههایی برای احراز صلاحیت علمی استادان برای استاد، به جز داشتن مدارک کذایی و مهمتر از آن موظفکردن همه استادان به مشارکت در مباحثه علمی برنامهریزی شده میان همکاران خود و نظارت بر آن و ارائه گزارش و نتایج کار (و البته یا تأمین مالی مناسب برای اجرای آن) که در این صورت میتوان امیدوار بود در دو دوره پنج ساله، برگزاری جلسات مستمر مباحثه و تحقیق و نقد و انتقاد در میان استادان هر رشته در هر گروه آموزشی به نتایج درخشان در تربیت علمی استادان مبرّز نائل میشویم.
متأسفانه رهبران جریانهای سیاسی و صاحبان منافع اقتصادی از همراهی با تفکرات بنیادین فلسفی خودداری میکنند
- منظور از این جمله که فلسفه اصیل مسالهمند است و با جامعه و فرهنگ برآمده از آن نسبت دارد چیست؟
این جمله که البته نمیدانم از کیست جمله حکیمانهای است و میتواند ناظر بر دو مسئله اساسی باشد. نکته اول که به محتوای فلسفه مربوط میشود، تفاوت فراگرفتن فلسفه و سپس حتی انجام تتبعات و تحقیقات پژوهشی در موضوعات فلسفه را با رسیدن به عمق و محتوای مبادی فلسفه و به روایتی تحقق فلسفه در جان و فهم متعاطی فلسفه و رسیدن وی به مقام فلسفه بیان میکند. اگرچه آموزش و فراگیری فلسفه در مراحل نخست، شرط لازم برای رسیدن به روح تفکر فلسفی است، ولی هرگز مساوی با آن نیست، فلسفه در مقام نخست فلسفه تقلیدی است که اگرچه برای مقاصد آموزشی متوسط مفید و لازم است، ولی از دل این گونه فلسفه، خلاقیت و پویایی درونی تفکر و قابلیت انطباق با پرسشها و نیازهای زمانه از دل مبادی اصیل فلسفی حاصل نمیشود. هنوز این مقام توضیح بیشتری را میطلبد که بیم تنگنای مکان و زمان آن را مانع میشود.
و اما نکته دوم مربوط است به خاصیت تبعی تفکر فلسفه که سبب پیدایش ملکه ذهنی برای تجزیه و تحلیل مسائل میشود. به نحو ارجاع هر مسئله به مبادی اولیه پیدایش آن و سپس بازگشت از آن مبادی به پرسش مطروحه، این سبک بحث سبب میشود که فلسفه از چهارچوب محتوای کلاسیک خود در مباحث وجودشناسی و معرفتشناسی متعارف فراتر رفته و بتواند در قبال مشکلات و مسائل نوین در جامعه داخلی و بینالمللی با خلاقیت راهگشا باشد. رهبران سطوح مختلف جوامع کنونی چنانچه شخصاً از تفکر خلاق فلسفی بهرهمند باشند و یا از مشاوره صاحبان اندیشه بنیادین برخوردار باشند در حل معضلات کنونی، متفاوت با وضع کنونی عمل میکردند. البته باید متأسفانه به این واقعیت عمومی اذعان کرد که نوعاً رهبران جریانهای سیاسی و نیز صاحبان منافع اقتصادی از همراهی با تفکرات بنیادین فلسفی خودداری میکنند، زیرا سیاست اصولاً سطحی نگر و عجول است و آمادگی اجرای تحولات بنیادین را که هزینههای سنگین اجتماعی را در بر نخواهد داشت. اقتصاد سرمایه داری نیز فقط بر چرخه عرضه و تقاضای سود محور، دوَران میکند و مصلحت خود را در تابعیت از آرا و اهوای نفسانی که محرک قطار منفعت است میبیند تا تأمل و توقف در آستانه حقیقت.
اینجانب خود در طی دهههای گذشته بر بسیاری طرحهای بنیادی برای اطلاح نظام فرهنگی، اجتماعی و سیاسی و غیره پای فشردهام که کوچکترین توجهی از ناحیه اصحاب سیاست و غیره را بر نیانگیخته است و متأسفانه زمانی حساسیت این موضوعات معلوم میشود که گردش زمان حاضر به پذیرش فرصتهای جدید نخواهد بود. مسائلی مانند بیماری سرطان گونه نظام آموزشی کشور و نیز اصلاح نظام انتخاباتی عوامگرایانه به نظام انتخابات چندوجهی که طرح آن سالهای پیش طی مقالهای در روزنامه اطلاعات منتشر و به برخی مراجع عالی تصمیمگیری کشور نیز عرضه شد و نیز طرحی برای اصلاح حداقل، نظام آموزش فلسفه در دانشگاههای کشور و غیره.
- تفاوت فلسفه اسلامی و فلسفه غربی را به طور کلی چه میدانید؟
اگر بخواهیم یک پاسخ بسیار کلی و نهایی به این پرسش بدهیم، باید این تفاوت را در نسبت متفاوت جهت تفکر فلسفی با جهت تفکر دینی و الهی، در این دو فلسفه دانست. فلسفه اسلامی مانند یک درخت میوه پیوندی است که بر پایه فلسفه الهی یونان پیوند خورده و سپس برآمده و تنومند گشته است، فلسفه غربی نیز که در ذات و بنیاد خود یونانی است تا اواخر قرون وسطی در قرون سیزده و چهارده میلادی تقریباً در برآیند کلی خود با فلسفه اسلامی همسو و هم جهت بوده، ولی پس از آن به دلایل مختلفی که در این مقام مجال تحلیل آن نیست جهت گیری متفاوتی پیدا کرد. بگذارید با یک مثال هندسی موضوع را به ذهن نزدیک کنم؛ اگر دو مثلث یکی قائمالزاویه و دیگری مختلفالاضلاع و با یک زاویه منفرجه را در نظر بگیرید و هر یک از دو ضلع هر یک از این زوایا را با یکدیگر مقایسه کنید به این صورت که بگوییم دو ضلع عمود بر یکدیگر قائمالزاویه، یکی نماینده سمت و سوی الهی و معنوی فلسفه و دیگری شاخص عقلانیت مستقل فلسفی باشد و همچنین درباره دو ضلع زوایه منفرجه در مثلث دوم، آنگاه میتوانیم سیر تحولات فلسفه اسلامی را با مثلث قائم الزاویه منطبق کنیم که هر چقدر دو ضلع عمود بر هم را در افق بیکران زمان ادامه دهیم، اگرچه بر طول اضلاع و وسعت فضای ما بین آنها افزوده میشود، ولی هیچگاه این دو ضلع از یکدیگر دور نمیشوند، بلکه همواره ضلع عمودی بر ضلع افقی فرود میآید و در همه جا این دو ناظر بر یکدیگرند، ولی بالعکس در زاویه منفرجه که آن را نماد سیر تحولات فلسفه غرب عنوان کردیم، هر چقدر اضلاع را امتداد دهیم دائماً از یکدیگر دور و دورتر میشوند و نسبت آنها با یکدیگر کمرنگتر و به تدریج محو میشود. این الگوی کلی وضع فلسفه در بعد از قرون وسطی در هر دو سرزمین فرهنگ شرق و غرب است. جزئیات این بحث و زوایای دیگر آن ذیل طویلی دارد که در این مختصر نمیگنجد.
- به نظر شما آیا فلسفه میتواند در دنیای امروز راهنمای انسان برای حل مشکلات باشد؟
اگر منظور از مشکلات، اموری مانند میزان رشد اقتصادی در کشورهای مختلف، یا بحران جمعیت و یا مشکلاتی مانند محیط زیست، رهبری نظام سیاسی بینالمللی و امثال اینها باشد، اصولاً آدرس اشتباهی دادهایم، فلسفه ناظر به حل مشکلات زندگی جسمانی و فیزیکی و حیوانی بشر نیست، حل اینها را باید از علوم تجربی اجتماعی به مدد عقل معاش و حسابگر و عقلانیت ابزاری مدرن جستجو کرد، ولی اگر مقصود مشکل خاص انسان به ما هو انسان باشد، یعنی پرسش خاص انسان که چرا زندگی میکنم، چه هدفی باید داشته باشم و مسائلی از این دست، فلسفه البته همواره در کار است و صرف نظر از دین که غالباً حوزه مشترکی از نظر مصداقی با فلسفه دارد، فلسفه تنها راهگشا و تکیهگاه برای زندگی دارای توجیه عقلانی است.
- در پایان بفرمائید وضعیت امروز فلسفه را چگونه میبینید؟
وضعیت فلسفه به تبع شرایطی که گسترش سیطره کمیت بر معنای زندگی انسان ایجاد کرده در بحران است. امروز تکنولوژی که روزگاری ابزار رسیدن به سعادت تلقی میشد، ابزار محو هر گونه معنایی برای سعادت محسوب میشود و موبایل و اینترنت در جایگاه خدایان المپ نشستهاند، باید منتظر بود.«مگر خضر مبارک پی تواند که این تنها به آن تنها رساند». پایان.
نظر شما :