دکتر طباطبایی؛ عضو هیأت علمی دانشگاه تهران

بحران در علم ناشی از محدودیت ذاتی آن است / شرط ادب و پرورش، خروج از نادانی نخستین است / علت سرگردانی انسان امروزی، فقدان خرد کل‌ نگر است

۲۷ آبان ۱۳۹۹ | ۱۱:۲۹ کد : ۱۳۴۹۴ دیدگاه / گفتگو فلسفه گفت‌وگو / گزارش
تعداد بازدید:۲۱۳۱
روابط عمومی دانشگاه تهران: دکتر محمدتقی طباطبایی عضو هیأت علمی گروه فلسفه دانشگاه تهران است. از مقالات ایشان می‌توان «درباره غرب و پرسش از وجود»، «مسأله تمایز و معنای دوگانه وجود در تفکر دکارت»؛ رویکردی فعال به مسأله تکنیک در اندیشه رضا داوری اردکانی»؛ از غرب‌زدگی تا توسعه‌نیافتگی، از فلسفه تا روشنفکری: سنجش درون‌ماندگار»؛ «هم پژوهشگر وهم آموزگار» و غیره اشاره کرد.

لیلا احمدی، کارشناس روابط عمومی دانشگاه تهران به مناسبت روز جهانی فلسفه در مصاحبه با دکتر محمدتقی طباطبایی، به مسائل مختلفی در ارتباط با ماهیت و جایگاه فلسفه در جامعه، تأثیر فلسفه بر زندگی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی و … پرداخته است.

 

  • آقای دکتر اگر ممکن است فلسفه را تعریف کنید و بفرمایید هدف از مطالعه فلسفه چیست؟

معمول است تعریف فلسفه را به تعداد فیلسوفان، متعدد بدانند، به‌راستی نیز چنین است، اما اگر ژرف‌تر بنگریم خواهیم دید که بیشتر این تعریف‌ها پیرامونِ بینشی محوری جمع‌پذیر خواهند بود. این بینش محوری، توجه به کلِّ واقعیت یا کل‌نگری است. فلسفه همواره، کلِّ واقعیت را پیش چشم دارد و می‌کوشد دچار یک‌سویه‌نگریِ رایج در شناخت روزمره و حتی شناخت علمی نشود.

 

فلسفه، اجتناب از کوته نظری و ضرورت توجه به منافع همگانی را یادآور می‌سازد

 

در شناخت روزمره، انسان در جست‌وجوی منفعت فردی خویش است و تمامی امور را با توجه به سود و زیان خود می‌سنجد و ارزیابی می‌کند. چنین نگاهی سبب می‌شود تا فرد نسبت به واقعیتی فراتر از آنچه برای او واقعی می‌نماید، بی‌توجه شود و صرفاً پیش پای خویش را ببیند. یکی از تلاش‌های مهمی که در فرهنگ و ادب هر قومی در تاریخ انجام شده، در این راستا بوده که توجه فرد را به منافع همگانی بازگرداند تا بتواند دریابد که سود و زیانِ او با سود و زیانِ تمامیِ افرادی که با آن‌ها زندگی می‌کند، پیوسته است و از این کوته‌نگری بیرون آید.
همین چالش را شناخت علمی دارد، اما در سطحی دیگر. هر علمی، موضوع خاص خویش را دارد که با روشِ خاصِ خویش صرفاً بدان می‌پردازد و می‌کوشد تمامی مسائل را با توجه به این موضوع خاص و قواعد رفتارِ آن پاسخ گوید. تلاش علوم برای حل مساله، در راستای حل مشکلات بشر است تا بتواند در تعامل با آن‌ها به بالاترین میزان از توان‌مندی برسد و دریک‌کلام، می‌کوشند تا انسان به‌طورکلی، به بیشترین میزان از رفاه و منفعت برسد. اما هر یک از علوم این هدف را در زمینه‌ی موضوعی خاص و با روشی خاص دنبال می‌کنند که از دیگر علوم متمایز است. بر این اساس روشن است که علوم هیچ‌گاه نخواهند توانست با یکدیگر تعاملی بنیادین داشته باشند چراکه بنا بر قاعده روش، هرکدام باید در چهارچوب موضوع خاصِّ خود و محدود به روشِ خاص خود بمانند. تلاش‌های بسیاری که برای تقویت میان‌رشته‌ای‌ها در نیمه‌ی دوم قرن بیستم شکل گرفت نیز ناظر به همین محدودیتِ ذاتیِ علوم است که البته نقطه‌ی قوت آن‌ها است، زیرا اگر علوم چنین محدودیتی نداشته باشند، توان حل مساله در آن‌ها بسیار کاهش می‌یابد. بنابراین، گرچه علوم بزرگ‌ترین توان‌مندی بشر در زمینه حل مساله‌اند، اما محدودیتی ذاتی دارند که به آن‌ها اجازه نمی‌دهد تا پا از قلمرو خاص خویش بیرون بگذارند و با دیگر علوم وارد گفت‌و‌گو درباره رستگاری و به‌زیستیِ بشر، با توجه به تمامی جنبه‌های وجودیِ وی و نیز با توجه به محیط زیستی شوند که وی در آن زیست می‌کند و نگاه یک‌سویه به منافع انسان باعث تخریب آن می‌شود. اگر توان‌مندیِ روزافزونِ بشر به‌واسطه علم، سببِ نابودیِ طبیعت شود، آیا می‌توان این توان‌مندی را واقعاً توان‌مندی دانست؟
پرسش این است که توان‌مندیِ روزافزونی که سرانجام به نابودیِ طبیعت، یعنی نابودیِ بشر بینجامد آیا توان‌مندیِ روزافزون است. بنابراین گرچه در نگاه علمی از یک‌سویه‌نگری و محدودیتِ موجود در نگاه روزمره به رستگاری و به‌زیستنِ انسان فرا رفته‌ایم و انسانی بسیار توان‌‌مندتر پدید آورده‌ایم، اما هم در سطح نسبتِ موجود در میانِ علوم (یعنی منافعِ گوناگونِ بشر) و هم در سطح نسبتِ انسان با طبیعت، یک‌سویه‌نگری و محدودیت ذاتی داریم. علوم نمی‌توانند کل‌نگر باشند، یعنی نمی‌توانند به رستگاری و به‌زیستیِ بشر با توجه به همه جنبه‌های وجودی او و نیز در نسبت با محیطی که وی در آن زندگی می‌کند، بپردازند. علوم از توجه به کلیتِ واقعیت ناتوان‌اند.
جهتِ مشترکِ فعالیت‌های شناختی بشری، رسیدن به رستگاری و به‌زیستی است، اما هیچ دانشی نیست که درباره چیستیِ این جهتِ مشترک، سخن بگوید و در جامع‌ترین شکلِ ممکن بدان بپردازد. سخن‌گفتن از چیستیِ این جهتِ مشترک باتوجه به کلیتِ واقعیت، کاری است که فلسفه انجام می‌دهد. فلسفه جای علوم و حتی جای شناخت روزمره را نمی‌گیرد و به‌هیچ‌وجه ما را از آن‌ها بی‌نیاز نمی‌کند، بلکه خود نیز به داده‌های مهمی که از این دو بستر شناختی برمی‌آید نیازمند است، اما به نیازی توجه می‌کند که هرکدام از این دانش‌ها آن را صرفاً از جهتِ خاصی در نظر می‌گیرند و به‌صورت محدود بدان می‌پردازند.
فلسفه موضوعی دارد که کلِّ واقعیت است، هدفی دارد که رساندنِ بشر به کمال و غایتِ به‌زیستی و رستگاری با توجه به کل واقعیت است و فایده‌ای دارد که خودآگاه‌کردنِ بشر به نحوه‌های گوناگونِ اندیشیدن و شناختنِ وی و توان‌مندی‌ها و ناتوانی‌های ذاتیِ این نحوه‌های گوناگون است. فایده فلسفه آن است که دانشمندان دریابند در هر دانشی که می‌اندیشند، آن نحوه از اندیشیدن چه مختصاتی دارد، چه بنیادهایی دارد و بنابراین چه توانایی‌ها و چه ناتوانی‌هایی دارد و اگر قرار باشد که با دیگر دانش‌ها در نسبت قرار گیرد، چگونه این نسبت می‌تواند برقرار شود. فلسفه مدام به ما یادآوری می‌کند که گرچه رستگاری و به‌زیستیِ انسان مهم‌ترین خواسته او است، اما به چنین هدفی نمی‌توان رسید مگر آنکه انسان را در کلیتِ واقعیت قرار دهیم و رستگاریِ او را با توجه به نسبتِ او با کلِّ واقعیت و نیز با توجه به تمامیِ جنبه‌های وجودیِ او در نظر آوریم.
قوتِ چنین نگرشی در توجه به جهتِ مشترکی است که علوم همگی به‌سوی آن در حرکت‌اند، اما به‌خاطر روش خاص خویش از پرداختن بدان ناتوانند. ناتوانیِ آن نیز در فاصله‌ای است که از زندگی روزمره و نیز زیستِ علمی می‌گیرد. ما هم در زندگی روزمره و هم در شناخت علمی، مساله حل می‌کنیم و چالش‌های موجود را از میان برمی‌داریم. بدین خاطر است که هنگام انجام چنین کارهایی هیچ‌گاه از فایده آن‌ها نمی‌پرسیم، چراکه به‌خوبی روشن است. اما در فلسفه مدام از فایده آن می‌پرسیم، زیرا فلسفه برای‌آنکه بتواند مفید باشد، یعنی بتواند ما را در سطح زندگی روزمره و زیستِ علمی به خودآگاهی برساند، نیاز است تا از مسائل جزئی و چالش‌های موجود فاصله بگیرد و در چنین فاصله‌گذاری است که فایده انجام چنین کاری ناروشن می‌شود. ناتوانی و محدودیتِ فلسفه نیز در هم‌بستگی با توان‌مندیِ آن است. توان‌مندیِ فلسفه در کل‌نگریِ آن است، اما هم‌هنگام این کل‌نگری سبب می‌شود تا فلسفه از امور جزئی و مسائل موجود فاصله بگیرد و به‌درستی چنین برداشت شود که فلسفه انتزاعی است و به امور واقعی توجه ندارد. این‌جاست که فلسفه برای رفع این فاصله از امور جزئی، نیاز دارد تا مدام با شناخت روزمره و شناخت علمی در نسبت باشد، در گفت‌و‌گو با آن‌ها به کلِّ واقعیت بیندیشد. فلسفه برای آن‌که به کل واقعیت بیندیشد نباید یک‌سره زمین واقعیت موجود را رها کند، بلکه باید مدام در میان شناخت روزمره و علمی و شناخت فلسفی در رفت‌و‌آمد باشد. کارویژه فلسفی در این رفت‌و‌آمد، شکل می‌گیرد بنابراین، هنگامی که از تعریف فلسفه سخن می‌گوئیم افزون بر موضوع، هدف و فایده فلسفه، باید از چگونگیِ انجامِ کار فلسفی سخن بگوییم.

 

پرسش‌های فلسفی از نیازهای واقعی خبر می‌دهند

 

  •  به نظر شما نام‌گذاری روزی به نام فلسفه صرفاً برای بزرگداشت و تجلیل از آن است یا هدف دیگری را دنبال می‌کند؟

ابتکار یونسکو در نام‌گذاری روزی به نام فلسفه از این جهت بسیار ارزش‌مند است که با بزرگ‌داشتِ فلسفه در این روز به ما یادآوری می‌کند که به‌رغم تمامی ادعاها درباره پایان فلسفه یا پایان متافیزیک، انسان از آن‌جهت که انسان است، از آن‌جهت که عاقل است، ضرورتاً نیازمند به پرداختن به پرسش‌هایی است که از درون عقل برمی‌خیزند و به او تحمیل می‌شوند. پرسش‌های فلسفی از آن جهت که ناظر به رستگاری بشر در کلیتِ واقعیت‌اند، از نیازی واقعی خبر می‌دهند و به‌همین‌خاطر نیز نه فراموش شدنی‌اند و نه یک‌بار‌برای‌همیشه، پاسخ گفتنی‌اند. یادآوریِ این نیازِ ژرفِ بشری در زمانه‌ای که روز‌به‌روز به نیازهای روزمره‌ی بشر افزوده می‌شود و دانش نیز به چنین توهمی دامن می‌زند که به‌تنهایی پاسخ‌گوی تمامی نیازهای بشر است و بنابراین دیگر جایی برای طرح فلسفه و نیازهای فلسفی نیست، کاری است ضروری. توجه به پرورش و ادبِ نوعِ بشر، توجه به نیازی است بسیار ژرف‌تر از نیازهای روزمره انسان که باید همواره آن را به‌یاد آورد و بازگو کرد.

 

بیرون‌آوردنِ انسان از نادانیِ خویش نخستین شرطِ ادب‌شدن و پرورش‌یافتنِ اوست

 

  •  گفته می‌شود کار فلسفه، ناراحت‌کردن یا نکوهش حماقت است. تفسیر شما از این جمله چیست؟

پس از این خواهم گفت که کار فلسفه چیست و چگونه انجام می‌شود. کار فلسفه، ناراحت‌کردن یا نکوهش نادانی نیست. یکی از مسائل مهمی که فلسفه در طول تاریخ بدان پرداخته مساله پایدیا، پرورش یا ادب است. در تاریخ معمولِ فلسفه، سوفیست‌ها به‌عنوان نخستین کسانی معرفی می‌شوند که به این مساله پرداختند و پس از ایشان و در تقابل با فهم ایشان از مساله ادب، این سقراط است که به‌عنوان پدرِ فلسفه به این پرسشِ انسانی پرداخت. (دقت نمائید که من می‌گویم تاریخ معمولِ فلسفه، زیرا تاریخ فلسفه موجود بیش‌از‌آن‌که تاریخ فلسفه جهان باشد، تاریخ فلسفه‌ی غرب است. از این رو در چنین تاریخی به‌ضرورت به تاریخ اندیشه دیگر مردمان و نیز اثرپذیریِ فلسفه یونانی از آن‌ها بی‌توجهی شده است و چنین برداشت می‌شود که گویی پرسش از ادب و پرورش، محدود به ایشان بوده و ایشان نخستین کسانی بوده‌اند که بدین مساله توجه کرده‌اند. به این مساله در تاریخ اندیشه بشر پیش از یونانیان نیز توجه شده بوده، فلسفه یونانی اگر خصوصیتی دارد در نحوه‌ی پرسش‌اش است که پرسش از چیستی باشد، نه در طرح این پرسش به‌طور‌کلی. ناگفته نماند که اکنون سال‌هاست توجه به تاریخ فلسفه جهان در میان غربیان بسیار جدی شده است و شاید بتوان گفت حتی طرح این مساله نیز، باز مدیون تامل‌ها و بازنگری‌های ایشان است و مثال‌هایی از اندیشه‌های پیش از یونانی نیز از جانب ایشان، به‌دست داده می‌شود).
حال برگردیم به نقش سقراط. سقراط دریافت که برای ادب‌کردن و پرورشِ یک انسان، پیش از آن‌که بخواهیم او را آموزش دهیم نیاز است، او خود نیز به نیازش بدین پرورش آگاه باشد و دریک‌کلام، بخواهد که پرورش یابد.
وی دریافت که شرطِ امکانِ پرورش، پرورش‌پذیری است. برای اینکه بخواهیم کسی را ادب کنیم او نخست باید ادب‌شدنی باشد. این مفهومِ ادب‌شدنی‌بودن یا پرورش‌پذیری در پیوند است با آگاهیِ فرد بر نادانیِ خویش. نکته مهم آن است که فردِ انسان در حالت طبیعیِ خویش به‌هیچ‌وجه از نادانیِ خویش آگاه نیست، بلکه خود را داناترین می‌انگارد. بیرون‌آوردنِ فرد از این حالت نخستین، شرطِ ادب‌شدن و پرورش‌یافتنِ اوست. سقراط به‌پیروی از سوفیست‌ها دریافت که برای دگرساختنِ این حالتِ نخستین نیاز است تا با روشی جدلی و در یک گفت‌و‌گوی طراحی‌شده، فرد را بر نادانیِ خویش آگاه سازد. این کاری بود که سوفیست‌ها انجام می‌دادند و در پایان با آگاه‌کردنِ فرد به نادانی‌اش از او طلب مزد می‌کردند تا او را آموزش دهند، اما سقراط طلب مزد نمی‌کرد و شاید به‌همین‌خاطر نیز به‌دست همان سوفیست‌ها به این جرم محاکمه شد که جوانان را فاسد می‌کند.
نکته مهمی که در پرورش‌پذیری وجود دارد پاک‌شدن از نادانی است و این پاک‌شدن زمانی رخ می‌دهد که فرد در پایان یک گفت‌و‌گوی جدلی درمی‌یابد که نادان است و از این آگاهی بر نادانیِ خویش، شرمگین می‌شود و وجودش از این نادانی پاک می‌شود. آن‌چه ناراحت‌کردن نامیدید، ناراحت‌کردن نیست، بلکه ناراحت‌شدنِ فرد از نادانیِ خویش است که آتشِ شرمساریِ برآمده از این آگاهی، یک‌سره آن نادانیِ بنیادین را می‌سوزاند و پاک می‌کند. به‌نظر فیلسوفان، فرد تا ازین نادانی نخستین بیرون نیاید، ادب‌شدنی نخواهد بود. بنابراین نکوهش نادانی، نه کار فلسفه بلکه مقدمه هرگونه پرورش انسانی است. انسانی که بخواهد از روزمرگی خویش بیرون آید و به‌سوی دانش حرکت کند و خود را بپرورد، نخست باید از نادانی بنیادینِ خویش پاک شود. سعدی در گلستان بیتی دارد که به این نگاه بسیار نزدیک است:

در خاک بیلقان برسیدم به عابدی             گفتم مرا به تربیت از جهل پاک کن

بنابراین نگاه، تربیت‌کردن، افزودنِ دانش نیست، بلکه پاک‌کردن از جهل و نادانی است که تا چنین نشود، امکانی برای دانش‌افزایی نخواهد بود.

خرد یک توان انتزاعی نیست بلکه توانِ درست داوری کردن است
 

  • در ترجمه فیلوسوفی گفته می‌شود فیلو به معنی دوستدار و سوفیا به معنی خرد است و فیلسوفان دوستداران خرد نامیده می‌شوند. به‌نظر شما این خرد باید نزد فیلسوف باقی بماند یا به زندگی مردم وارد شود تا حیات و مرگی نیکو داشته باشند؟

درست است که فیلسوف، دوستدارِ خرد است، اما خرد نزد فیلسوف نیست، بلکه خرد، خود را در رفتار و کردار و گفتارِ مردمان آشکار می‌کند. خرد، از آغاز نزد مردمان است نه فیلسوف. فیلسوف کسی است که بدین خرد، توجه دارد و نسبت بدان خودآگاه است. بنابراین فیلسوف نباید خرد را به زندگی مردمان وارد کند، بلکه باید مردمان را نسبت به خردی آگاه سازد که در رفتار، کردار و گفتارِ خودِ ایشان در کار است، اما از آن بی‌خبرند و به‌همین‌خاطر نسبت بدان درک روشنی ندارند و در مواقع حساس نمی‌توانند از آن به‌درستی بهره ببرند. در همین راستا است که می‌توان از کار فیلسوف نیز سخن گفت. نخست باید توجه داشت که خرد، امری است موجود و متحقق. به‌واقع آن‌چیزی خرد نامیده می‌شود که در مقام عمل، راهبرِ مردمان است. خرد عبارت است از آن سنجه و معیارِ کلی‌ای که مطابق با آن، فرد در زندگیِ خویش داوری می‌کند و دست به گزینش می‌زند. فرد در هر گفته یا کرده خویش، خرد خویش را آشکار می‌سازد. سنجه‌‌ای که با آن درستیِ این کردار و گفتار سنجیده می‌شود، خرد است و این خرد، امری فردی نیست، بلکه امری است جمعی. بدین‌‌خاطر است که افراد نسبت به کردار و گفتار یکدیگر، داوری دارند و آن را به‌جا یا نا به‌جا می‌پندارند. آداب و رسوم اقوام و مردمان، تجسدِ این خردی است که هم‌چون سنجه عمل می‌کند. خرد یک توان انتزاعی نیست، بلکه توانِ درست‌داوری‌کردن است.
تا زمانی‌که فرد در زندگی روزمره خویش با چالش روبه‌رو نیست و همه امور به‌هنجار است، نیاز به فهمی درست و روشن از توانِ درست‌داوری‌کردن نیست. زیرا فرد در هر موردی می‌داند که داوری درست چیست و مطابق با آن نیز عمل می‌کند، اما هنگامی‌که فرد نمی‌تواند به‌درستی داوری کند و نه‌تنها فرد که مردمان به‌طورکلی از داوری‌کردن ناتوان می‌شوند، زمانی است که بیش از هر زمان دیگر، اهمیت فلسفه و کار ویژه آن آشکار می‌شود. درست است که خرد امری است موجود و متحقق در آداب و رسومِ مردمان اما در وضعیت بحران، خرد در داوری فرومی‌ماند و نمی‌تواند درست را از نادرست تشخیص دهد. در چنین زمانی، فلسفه که کارش از روز نخست، مفهوم‌سازی و روشن‌سازیِ همین خردِ در کار است، اهمیت‌اش روشن می‌شود.
فایده‌ی فلسفه، ایجاد خودآگاهی است اما این کار را چگونه انجام می‌دهد؟ فلسفه با بازگشت به خرد موجود در جامعه و تلاش برای فهمِ چیستیِ آن و توضیح چگونگیِ رفتارِ آن، به تعریفی از خرد می‌رسد که مطابق با آن می‌تواند در زمانه‌ی بحران، جهت‌گیریِ کلی حرکت به‌سوی به‌زیستی و رستگاری انسان را روشن سازد. فلسفه این کار را در گفت‌وگو با شناخت روزمره و شناخت علمی انجام می‌دهد. در یک‌چنین گفت‌و‌گویی، فلسفه می‌کوشد تا آنچه در این دو بستر از شناختن وجود دارد را صورت‌بندی و مفهوم‌سازی کند تا درکی روشن نسبت به چیستیِ خرد به‌طورکلی فراهم سازد. این درکِ روشن، مهم‌ترین بینشی است که فلسفه می‌تواند به بشر بدهد تا براساس آن بتواند در مواقع بحرانی، چاره‌جویی کند و در راستای منفعتِ کلیِ خویش حرکت کند.

 

  • آیا اگر فلسفه در حوزه‌های دیگر وارد شود و نقش مشاور و راهنما را ایفا کند، حوزه‌هایی مانند سیاست، حکومت، اقتصاد یا دین، به این معناست که در خدمت حکومت درآمده است و نقش مستقل خود را از دست داده است؟

فلسفه همان‌طور که در تعریف آن آمد و با توجه به کار خاصی که انجام می‌دهد به‌هیچ‌وجه مستقل نیست و جدا از زندگی روزمره یا شناخت علمی، تعریف نشده تا اگر در نسبت با آن‌ها قرار گرفت، بیم آن برود که استقلال خود را از دست دهد. مشکل در طرح این پرسش، فرضِ پیوستگیِ مفهوم استقلال با مفهومِ جدایی است. درست است که فیلسوف هنگام تحلیل و تفکر فلسفی، از اصول فلسفی پیروی می‌کند و از دایره فلسفه پا بیرون نمی‌نهد، اما این بدان معنا نیست که این استقلالِ فلسفه هم‌چون گونه‌ای خاص از نسبت برقرار کردن با خود و جهان، در تعارض است با گفت‌و‌گوی فلسفه با زندگی روزمره و شناخت علمی. همان‌طور که در تعریف کار فلسفی توضیح داده شد، کار فلسفی انجام‌شدنی نیست، مگر در نسبت با همین دو زمینه. بنابراین نه‌تنها این مشاوره و گفت‌و‌گو، نافی استقلال فلسفه نیست، بلکه اگر چنین کاری انجام ندهد، دیگر فلسفه نخواهد بود. در این صورت بهتر است هم‌سخن با بیشتر ناآشنایان به فلسفه، آن را تفکری انتزاعی، یعنی بی‌ربط با واقعیت و درنتیجه بی‌فایده خواند. فایده فلسفه، خودآگاه‌ساختنِ انسان نسبت به زندگی روزمره و نیز خودآگاه‌ساختنِ دانش‌ها نسبت به بنیادها و نحوه‌ی شناختنِ خویش است.

 

علت سرگردانی انسان امروز نشناختنِ چیستیِ آن خردی است که زندگی انسان امروزین را راه می‌برد

 

  • به عنوان سوال آخر وضعیت علم فلسفه و تاثیر آن را بر زندگی در دنیای امروز چگونه می‌بینید؟

همان‌گونه که در بحث از فایده فلسفه گفته شد، این فلسفه است که به بنیادهای زندگی انسان امروزین و بنیادهای دانش می‌اندیشد. این بنیادها را فلسفه پدید نمی‌آورد، همان‌گونه که خرد را فلسفه پدید نمی‌آورد، اما این فلسفه است که ما را نسبت به این بنیادها خودآگاه می‌سازد تا از توانایی‌ها و ناتوانی‌های خویش آگاه شویم و به‌نحوی رفتار کنیم تا به غایت فلسفه که زیستن در تناسب با کلیتِ واقعیت باشد، نزدیک‌تر شویم. خردی که راهبرِ انسان مدرنی است که جهان علمیِ امروزین را پدید آورده، در فلسفه است که مفهوم‌سازی می‌شود و درباره چیستیِ آن سخن گفته می‌شود. تا فلسفه نباشد نسبت به خردِ جهانِ مدرن، یعنی خردِ علمی ناآگاه خواهیم ماند و آثار این ناآگاهی را امروز می‌توانیم در جامعه خویش ببینیم؛ جامعه‌ای که سال‌هاست در آرزوی توسعه و پیشرفت است و در این راه از جان و مال خویش در راهِ کسبِ علمِ جدید، تا جای ممکن هزینه کرده، اما در این راه پیش نرفته و سرگردان است. علتِ این سرگردانی، نشناختنِ چیستیِ آن خردی است که زندگی انسان امروزین را راه می‌برد و علم را بنیان می‌نهد. ما خرد علمی را نمی‌شناسیم، زیرا گمان کردیم که خردِ علمی همان تکنیک‌های آزمایشگاهی‌ای است که دانشمندان انجام می‌دهند. درست است که این تکنیک‌ها و روش‌ها، تحقق و تن‌آوردگیِ خرد علمی است، اما انجام و تکرارِ این روش‌ها و تکنیک‌ها به‌هیچ‌وجه ما را نسبت به آن‌ها خودآگاه نمی‌سازد تا دریابیم که چگونه باید آن‌ها را به‌کار ببندیم تا در راستای به‌زیستی و رستگاری‌‌مان باشد. فلسفه، موضوعی دارد، فایده‌ای دارد، هدفی دارد و مهم‌تر از همه، نحوه انجامی دارد که ما نسبت به بیشتر آن‌ها هنوز در ابهام هستیم. ابهام در این زمینه یعنی ابهام در شناختِ خردی که قرار است راهبرِ ما در بحرانی‌ترین لحظات تاریخ‌مان باشد.

کد تحریریه : ۱۰۰/۱۰۱/۱۰۳

کلیدواژه‌ها: فلسفه روشنفکری محدودیت علم سرگردانی انسانی نادانی نخستین منافع همگانی اعضای هیأت علمی مصاحبه خرد کل نگر پویش علمی ایران در آینه ۱۴۰۰


( ۳ )

نظر شما :